لیلا ویسی
لیلا ویسی

لیلا ویسی

پر پرواز ندارم

پر پرواز ندارم اما
دلی دارم و حسرت درناها
و به هنگامی که مرغان مهاجر دردریاچه ی ماهتاب
پارو میکشند
خوشا رها کردن و رفتن
خواب دیگر
به مردابی دیگر
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریایی دیگر
خوشا پر کشیدن ، خوشا رهایی
خوشا اگر نه رها زیستن ، مردنی به رهایی
آه این پرنده
در این قفس تنگ
 نمی خواند

احمد شاملو

از بـس کـه غـم


از بـس کـه غـم تـو قـصه در گـوشم کــرد

غـم هـای زمانـه را فـرامـوشم کــرد

یـک سیـنه سخن بـه درگـهت آوردم

چـشمان سخـنگـوی تـو خـاموشم کـرد.

محبت به نامرد ، کردم بسی

محبت به نامرد ، کردم بسی
محبت نشاید به هر نا کسی
تهی دستی و بی کسی درد نیست
که دردی چو دیدار نامرد نیست

پشیمان

 

وفادار تو بودم تا نفس بود
دریغا همنشینت خار و خس بود
دلم را بازگردان
همین جان سوختن بس بود بس بود

آدم گاهی دوست


آدم گاهی دوست دارد برود ولی نرسد

دوست دارد گریه کند ولی کسی دلیلش را نپرسد

دوست دارد بغض کند ولی بی بهانه

گوشه ای از این دنیا را برای خودش پیدا کند

خودش را بغل کند و آرام آرام خودش را آرام کند …

و مرگ مردن نیست:

و مرگ مردن نیست:
و مرگ تنها نفس نکشیدن نیست!
من مرده گان بیشماری را دیده ام
که راه می رفتند،
حرف می زدند،
سیگار می کشیدند
و خیس از باران،
انتظار و تنهایی را درک می کردند،
شعر می خواندند،
می گریستند،
قرض می دادند،
می خندیدند
و گریه می کردند....

کاش می شد...


کاش می شد...

آدم گاهی به اندازه ی نیاز،بمیـــرد

بعد بلند شود

آهسته آهسته خاکهایش را بتکاند

گردهایش بماند

اگر دلش خواست،برگردد به زنـدگی.

دلش نخواست،

بخوابد تا

ابــــــــد

جادوی سکوت


من سکوت خویش را گم کرده ام

ای سکوت ای مادر فریادها

گم شدم در این هیاهو گم شدم 

من که خود افسانه میپرداختم

عاقبت افسانه مردم شدم !

تو کجایی تا بگیری داد من ؟

گر سکوت خویش را میداشتم

                                                                      زندگی پر بود از فریاد من !
                                                                               "فریدون مشیری"

تنها تو بمان


تو بدان این را

تنها تو بدان

تو بیا تو بمان با من، تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب

من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند...

گفته بودی

گفته بودی که چرا محو تماشای منی
 

آنچنان مات که یکدم مژه بر هم نزنی

 
مژه بر هم نزنم تا که زِ دستم نرود
 

ناز چشم تو ، بقدر مژه بر هم زدنی....

 

"فریدون مشیری"

باید گفت این حال عجیب!

گفت دانایى: که گرگى خیره سر،

هست پنهان در نهاد هر بشر!

هر که گرگش را دراندازد به خاک،

رفته رفته مى‌شود انسان پاک!

هرکه با گرگش مدارا مى‌کند،

خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند...

اینکه مردم یکدگر را مى‌درند،

گرگهاشان رهنما و رهبرند!

اینکه انسان هست این سان دردمند،

گرگها فرمان روایى مى‌کنند!

این ستمکاران که با هم همرهند،

گرگهاشان آشنایان همند!

گرگها همراه و انسانها غریب،

با که باید گفت این حال عجیب!


"فریدون مشیری"

همه دنیا قفس

گر تو آزاد نباشی، همه دنیا قفس است...!

تا پر و بال تو و راه تماشا بسته ست،

هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است...!

تا که نادان به جهان حکمروایی دارد،

همه جا در نظر مردم دانا قفس است...!


"فریدون مشیری"


لذتِ این چشم به راهی...

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

آوای تو می خوانَدَم از لایتـناهی

آوای تو می آرَدَم از شوق به پرواز

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

امواج نوای تو به من می رسد از دور

دریایی و من، تشنه ی مهرِ تو، چــو ماهی

دیدارِ تو گر صبحِ ابد هم دهَدَم دست

من سرخوشم از لذتِ این چشم به راهی...

 

"فریدون مشیری"